سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۷

ز خون بیگناهان قد شمشیرت دو تا باشد

شهیدان تو را در سینه چون گل چاکها باشد

به خاک کشتگان تا روز محشر این ندا باشد

گریبان چاکی عشاق از ذوق فنا باشد

الف در سینه گندم ز شوق آسیا باشد

نمی گردی مرا ای اشک جنت یک نفس همدم

که بر احوال زار خویشتن سازی مرا محرم

بود چون مهر تابان این سخن مشهور در عالم

به اندک روی گرمی پشت بر گل می نهد شبنم

چرا در آشنایی اینقدر کس بی وفا باشد

ز اسباب جهان وارستگی چون سایه پیدا کن

تن خود را به راه خلق چون نقش کف پا کن

بپوش از هستی خود چشم سیر ملک بالا کن

قدم در چشم خاکی نه سرافرازی تماشا کن

به این تل چون برایی آسمان در زیر پا باشد

تعجب نیست از فرهاد کوه بیستون کندن

ندارد تاب تیر ناله عاشق دل آهن

شبی می گفت زلفش از سر بازی به گوش من

به آهی می توان افلاک را زیر و زبر کردن

در آن کشور که چاک سینه محراب دعا باشد

شبی چون سیدا رفتم به سیر بوستان صایب

به هر جانب نهادم روی چون آب روان صایب

شنیدم این نوا را از زبان قمریان صایب

توانی سبز شد در حلقه آزادگان صایب

تو را چون سرو اگر در چار موسم یک قبا باشد!