یوسف من پیرهن چاک از زلیخای کیئی
همچو خورشید فلک سرگرم سودای کیئی
بی خود از رخسار ماه عالم آرای کیئی
ای جهانی محور رویت محو سیمای کیئی
ای تماشاگاه عالم در تماشای کیئی
در گلستان سرو و قمری در تمنای تواند
نرگس و بادام محو چشم شهلای تواند
روز و شب خورشید و مه هنگامه آرای تواند
شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای کیئی
سنبل از آشفتگان حلقه گیسوی تست
لاله از خونین دلان چهره نیکوی تست
هرکه را بینم مقید با سجود در کوی تست
عالمی را روی دل بر قبله ابروی تست
تو چنین حیران ابروی دلارای کیئی
بسته ای از گفتگو تا آن دو لعل آبدار
می روم از جای با اندک نسیمی چون شرار
چیست این بی تابیت امروز ای آتش عذار
چون دل عاشق نداری یک نفس جایی قرار
سر به صحرا ده پی زلف چلیپای کیئی
در میان خلق تا افتاده غوغای بهشت
بر سر هر کس چو کاکل هست سودای بهشت
از چه رو نبود تو را در دل تمنای بهشت
چشم می پوشی ز گلگشت تماشای بهشت
کمین جلوه سرو دلارای کیئی
کرده یی فرش خزان رخت بهار خویش را
داده یی از کف عنان اختیار خویش را
گر به جنت افگنی در حشر کار خویش را
نشکنی از چشمه کوثر غمار خویش را
از خمار آلودگان جام صهبای کیئی
رفته یی چون سیدا از فکر گیسویی ز هوش
سنبل آسا می کشی بار پریشانی به دوش
حلقه کاکل تو را پیوسته می گوید به گوش
نیست غمازی طریق عاشقان پرده پوش
ورنه صایب خوب می داند که شیدای کیئی