سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۲ - در تعریف خواجه میرزاجان بقال

دلم را برده سرو جامه زیبی

بهشتی طلعتی آدم فریبی

ز سودایش پریشان خوبرویان

خریداران به هر جانب پریشان

دکانش شمع بقالان عالم

متاعش شیر مرغ و جان آدم

چه دکان باغ جنت شرمسارم

فلک چون جوز پوچی بر کنارش

سبدها بر دکانش جای بر جا

گل روی سبد چشم تماشا

دهانش پسته باغ تبسم

زبانش مغز بادام تکلم

چو پسته هر که می بیند دهانش

شود از پوست پوشان در دکانش

ز سنجیدش دماغ لعل خونبار

ز رنگش سرخ گشته روی بازار

ترازو شرمسار چشم مستش

کشیده سنگساری ها ز دستش

فلک در پیش دکانش نمودی

فتاده کهنه لنگی کبودی

ترازو چرخ شاهین کهکشانش

مه انور سبدهای دکانش

کشد میزان گردون خشکسالی

شده خورشید و مه را پله خالی

رخ او بسته آئین چارسو را

مزین کرده شهر آرزو را

ز رویش تیم صرافان بهشتی

ز خطش شهر مشک اندوده خشتی

نهال عیش سبز از آرزویش

گل فردوس برگ نازبویش

لبش پرورده خرمای جنت

ز لعلش کرده شیرینی حلاوت

ز سرکا برده خویش تندخویی

گریزان از دکانش ترشرویی

ز سودای انارش گرم بازار

شکفته چارسو همچون گل نار

ترنج ماه از سیبش سرافراز

سیه چشمان به انجیرش نظرباز

ز آلو بالویش گلگون دهنها

برآید از دهن رنگین سمن ها

ز فکر چار مغز او چو خاطر

پریشان چار بازار عناصر

قد تاک از غم قدش خمیده

سرانگور سودایش بریده

برد هر کس برو دست تهی را

نمی بیند دگر روی بهی را

شفق از رنگ سیبش برق جولان

به خون تر لعل در کوه بدخشان

غم شفتالوی آن بی مروت

دهان را کرده پر از آب حسرت

دکان خویش را بستند خوبان

به بازارش شدند از خودفروشان

متاع او بود با جان برابر

بود سنگ کم او لعل و گوهر

ندارد از کمی سنگ وی اندوه

که دارد از ترازو پشت بر کوه

ز سودایش ترازو حلقه در گوش

ز سنگش گشته سنگ سرمه خاموش

تبنگ او مسطح همچو افلاک

متاع او چو انجم دیده پاک

ترازو همچو من حیران رنگش

کشد در چشم خود چون سرمه سنگش

بدوکان وی از بس کرده ام خو

متاعش را بود چشمم ترازو

قدم را بار سودایش دو تا کرد

مرا فکر برنجش ماشبا کرد

به بازارش زلیخا را دل افگار

متاعش را به جان یوسف خریدار

شد از فیض رخ آن غیرت حور

بخارا همچو شهر مصر معمور

مرا ای کاش زر می بود بسیار

نمی شد دیگری او را خریدار

به جان پرورده او را زال دوران

نهاده نام او را میرزا جان

قد او سرو گلزار لطافت

کلید قفل آغوش نزاکت

فلک داده به او نشو و نما را

خرابش کرده باغ دلگشا را

بود ابروی او تیغ سیه تاب

به خون تیره بختان داده است آب

ز چشمش دیده خیل فتنه راحت

نهاده سر به بالین فراغت

خرامش موج آب زندگانی

مقامش جلوه گاه کامرانی

زده مژگان او خنجر به افلاک

نگاهش سرمه را افگنده بر خاک

خط پشت لبش مهر گیاهم

صف مژگان او مد نگاهم

نگه عمری به دنبالش دویده

ز چشمش گوشه چشمی ندیده

متاع خشکبارش بی وفایی

بود تر میوه اش ناآشنایی

مرا چون سرمه چشم او ز مستی

به سنگ کم زند از تنگدستی

تهیدستی مرا دارد مکدر

زنم همچون ترازو سنگ بر سر

نه با من زر نه او را رحم بر دل

به او آسان و با من کار مشکل

نمی بینم در این دوران ز احباب

زند بر آتش سوزان من آب

کجا رفتند ازین میخانه رندان

جهان گردید پاک از دردمندان

بیا ساقی که مردم از غم عشق

دم تیغ اجل باشد دم عشق

یکی جامی به کام سیدا کن

به معشوق حقیقت آشنا کن