سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱ - مثنویات به طرز مناجات

خداوندا بکن روشن دلم را

برآر از تیره گی آب و گلم را

پر است از گرد کلفت سینه من

به زنگار آشنا آئینه من

گناهی کرده ام اندیشه ناکم

کمر بستست سودا بر هلاکم

شبی گشتم به ساقی همپیاله

تلف شد طاعت هفتاد ساله

خموشم غنچه وار از شرمساری

سرم در جیب گردیده حصاری

خداوندا خطایی سر زد از من

ز نادانی زدم آتش به خرمن

ضمیرم از گنهکاری هراسان

قدم گردیده خم از بار عصیان

سری در جیب دارم از خجالت

ز چشم رفته بیرون خواب راحت

تصورها مرا کردت نسناس

نهاده بر در دل قفل وسواس

از این اندیشه یارب بی قرارم

مگردان ای کریما شرمسارم

چو آتش می زند شهوت زبانه

گرفته نفس شیطان در میانه

ندارم چاره ای غیر از تو یارب

نه در روز است آرامم نه در شب

فدای آستانت کرده ام سر

نرفته هیچ کس محروم از این در

گنه کارم تو غفارالذنوبی

همه عیبم تو ستارالعیوبی

نیم نومید از لطفت رحیمی

نهادم رو به درگاهت کریمی

تو را پهن است دایم خون احسان

گدایان راست امید از کریمان

اگر با من نمی سازی عنایت

ز دستم می رود دامان عصمت

تو را دریای رحمت می زند موج

گنه کاران ز هر سو فوج در فوج

دلم در لرزه همچون شعله بر تن

ترحم گر نسازی وای بر من

زبانم را ز ناشکری نگه دار

دهانم را به بد گفتن مکن یار

چراغ انجمن کن نامه ام را

مده کوته زبانی خامه ام را

گلستانی ده از گلهای بی خار

ز محنت های دورانم نگه دار

ندارم جز تو در عالم پناهی

به غیر از آستانت تکیه گاهی

مرا دایم به عصیانست کوشش

ز من جرم پیاپی از تو بخشش

گناهم بارها بخشیده یی تو

به دامان کرم پوشیده یی تو

زبانم روز و شب در توبه کردن

ولی در دل تمنای شکستن

ز مینا توبه ها کردم شکستم

کشد شرمندگی ساغر ز دستم

بکن از لطف یارب دستگیری

جوانی را رسانیدی به پیری

بده از آب رحمت شست و شویم

مکن روز جزا بی آبرویم

نگه دار از حوادث های ایام

که تا از عفو تو گردم نکونام

اگر لطفت مرا گردد حمایت

نیابد در دل من راه غفلت

به غفلت رفت ایام جوانی

شده پیدا در اعضا ناتوانی

پشیمانم ز کردار بد خویش

هراسانم ز جرم بی حد خویش

برآوردم ز خاطر یاد عصیان

به درگاه تو کردم عهد و پیمان

نگه دار از شبیخون ملامت

سلامت دار تا روز قیامت

مرا روزی که آید سر به دیوار

دلم از غارت شیطان نگه دار

بهار رنگ و بوی من خزان شد

گل امیدواری زعفران شد

به بال سعی روی آورد سستی

پرید از سر هوای تندرستی

نهالم شد درخت سالخورده

ز سر تا پای گردیده فسرده

ز صحبت ها هوس باشد گریزان

گریزان جانب خلوت نشینان

تماشای چمن رفتست از یاد

نظر پوشیده چشم از سرو شمشاد

لبالب کن ز بوی بی وفایی

نمانده با نسیم آشنایی

بیا ساقی که امشب در خمارم

قدح را پر ز می کن خاکسارم

ندارم طاقت اندوه دیگر

بکن لطف و به گردش آر ساغر

بده تا من شوم مست و توانا

جوانی روی آرد چون زلیخا

از آن می تا شوم چون غنچه خاموش

کنم چون غنچه عالم را فراموش

الهی محو کن از دل گناهم

بده در سایه عصمت پناهم

توانایی در اعضایم کرم کن

به سرسبزی عصایم را علم کن

شوم در دیده ها چون سرو ممتاز

به گلزار جهان گردم سرافراز

بده یارب به طاعت استقامت

که سازم عمر باقی صرف طاعت

مکن بیرون ز خاطر سیدا را

به گل باشد سری باد صبا را