سیدای نسفی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵

بحمدالله که باز آن خسرو صاحبقران آمد

ظفر چون کرد در دنبال نصرت در عنان آمد

ز یمن مقدم او گشت روشن دیده مردم

عزیز مصر عزت بر سر کنعانیان آمد

ز بهر آنکه پابوسی کند زرین رکابش را

مبارک باد گویان ما نو از آسمان آمد

زند پهلو به گردون کلبه خلق از سرافرازی

که در غمخانه امیدواران میهمان آمد

دل اهل جهان امروز چون آئینه روشن شد

که در اقلیم جانها شاه اسکندر نشان آمد

به خون غلطاند گرگان را هراس نیزه عدلش

عصا بر کف چو موسی گوسفندان را شبان آمد

به صد الفاظ رنگین تا ادا سازد ثنایش را

ز گلشن غنچه گل با دهان پر زبان آمد

متاع جود در بازار امکان بود ناپیدا

بحمدالله که باز این جنس را روی دکان آمد

مزن بر دوش ما ای آفتاب اکنون دم از گرمی

همای دولت شه بر سر ما سایه بان آمد

شه صاحب کرم سبحانقلی خان شاه دریادل

که در هنگام جود او حجاب آلودگان آمد

ز بلخ آن شاه تا عزم بخارا کرد روشن شد

که خورشید فلک از باختر تا خاوران آمد

کنون ای آسمان ظلم و ستم بر طاق نسیان نه

بدولتخانه فرماندهی نوشیروان آمد

چو خورشید از رخش نور سعادت می دهد پرتو

حسب را خط منشور و سیادت را نشان آمد

صبا بر گل حدیثی گفت از دامان پاک او

ز شبنم بوستان را آب حسرت بر دهان آمد

چو غنچه هر که در دل داشت پنهان کینه او را

سر خود همچو گل بر کف گرفته باغبان آمد

زهی شاهی که در هنگامه قهر و عتاب او

دل دشمن ز خود رفت و تن بدگو به جان آمد

تو آن شاهی که نتوان ساختن غیر از دعای تو

سر خود خورد هر کس دشمن این خاندان آمد

به امیدی که روزی گردن خصم تو را بندد

گرفته پیر گردون ریسمان از کهکشان آمد

کمر در خدمتت پیر و جوان از بس که بربستند

به گردن دشمنت آویخته تیر و کمان آمد

سر خصم تو را می خواست چرخ از پای اندازد

برای قطع کردن تیغ تیزت از میان آمد

به قصد مرغ روح دشمنان تا امر فرمودی

ز جان طبلباز خصم بانگ الامان آمد

به خاک تیره تا بنشاند حکمت تیره بختان را

شکست از هر طرف بر لشکر هندوستان آمد

چو اسکندر تو را امروز بحر و بر مسخر شد

خراج و باج بر درگاهت از دریا و کان آمد

ز اقبال بلندت چاکران آشیانت را

لباس از اطلس سرخ و کلاه از فرقدان آمد

چو دریا تا شعار خویش کردی گوهرافشانی

سحاب از هر طرف چون سایلان دامنکشان آمد

به گلزاری که خلقت کرد عزم سیر در خاطر

گلش را مژده از هر سو بهار بی خزان آمد

بهای توسنت سنبل پریشان کرد گیسو را

به استقبال شمشاد تو سرو از بوستان آمد

به نخل بید روزی سایه افگندی و بگذشتی

شکفته در رکابت همچو شاخ ارغوان آمد

نثار پایبوست کرد گل مشت زر خود را

نسیم صبحدم در مقدمت عنبرفشان آمد

چمن از بهر خدمتگاریی شمع شبستانت

مهیا کرده از فواره بر کف شمعدان آمد

چو روی سخت پای تخت را دارد سرافرازی

نمای خیر مقدم بر زمین از آسمان آمد

شبی چون سیدا می ساختم شاها دعایت را

اجابت بر سرم وقت سحر شادی کنان آمد

زبان بکشاد و گفت امروز از گنجینه قسمت

شهنشاه جهان را تحفه عمر جاودان آمد