سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۹

مرا در بحر غم چون موج آب انداختی رفتی

به جسم لاغر من پیچ و تاب انداختی رفتی

شتاب آلوده وقت صبحدم رخت سفر بستی

به جانم همچو سیماب اضطراب انداختی رفتی

کرم فرموده احوالم نپرسیدی چه ظلم است این

هلاکم ساختی پا در رکاب انداختی رفتی

به لب مهری زدی چون غنچه گلشن ز مهجوبی

به رخ از سایه مژگان نقاب انداختی رفتی

ندارم بی تو ای کان ملاحت یک دم آرامی

به زخم من نمک همچون کباب انداختی رفتی

مه من پرده های چشم خود فرش رهت کردم

به خونم شستی و در آفتاب انداختی رفتی

به داغم مشک پاشیدی به خونم دست آلودی

به چشمم آتش افگندی در آب انداختی رفتی

نهادی رو به راه و وعده باز آمدن کردن

مرا از انتظاری در عذاب انداختی رفتی

به می آلوده کردی گوشه دامان عصمت را

کتان خویش را در ماهتاب انداختی رفتی

برآوردی خط و بر هم زدی اجزای عالم را

نمودی روی و آتش در کتاب انداختی رفتی

به سوی سیدای خویش کردی گوشه چشمی

به یک پیمانه می مست و خراب انداختی رفتی