جان به لب آمده و نیست ز جانان مددی
وقت من تنگ شد ای دیده گریان مددی
چین بر ابرو زده و جانب من کرد نگاه
یار من بر سر جور آمده یاران مددی
روزگاریست که کارم به خدا افتادست
نی تو را رحم بود نی ز حریفان مددی
رحم بر موی سفیدم کن و دستم برگیر
پیر گردیده ام ای شاه جوانان مددی
سیدا تا دم محشر نه برآیم ز خمار
گر نباشد به من از ساقی دوران مددی