سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۰

شوخ نقاشی که رنگم می کند تسخیر او

بوی خون بلبل آید از گل تصویر او

شوخ نقاشی که خون می ریزد از تحریر او

می پرد رنگ از رخم از دیدن تصویر او

در بیابانی که من طرح شکار افگنده ام

از سواد سایه اش رم می کند نخچیر او

کوهکن را کرد عشق آشکار آخر هلاک

عاقبت دریای خون گردید جوی شیر او

سر بریدن خامه را راه سخن واکردن است

عرضحال خویش گویم در ته شمشیر او

در تلاش زلف او خوبان به هم پیچیده اند

حلقه گوش پریرویان بود زنجیر او

سیدا از بس که دارم اشتیاق ناوکش

سبز میگردد به مغز استخوانم تیر او