بپوش از هستی خود چشم و عیش جاودانی کن
نشین در کنج خلوتخانه خود کامرانی کن
مده ره در حریم خاص دل وسواس شیطان را
بهر جا پا نهی اطراف خود را پاسبانی کن
رخ خود مهر وقت شام سازد از شفق گلگون
تو هم از جام می در موسم پیری جوانی کن
فلک را جامه فتح است در بر خلعت نیلی
لباس خویش را تا می توانی آسمانی کن
ندارد هیچ سودی این زمان انگشت خائیدن
که گفت ای شمع در اول به آتش همزبانی کن
تبسم های رنگین غنچه را زیر لب باشد
غم ایام اگر دلتنگ سازد شادمانی کن
دل خون گشته ام را از لب خود کامران گردان
سبوی باده ام را پر ز آب زندگانی کن
اگر خواهی به زنجیر آوری پای بزرگان را
برو در ملک هندو چند روزی فیل بانی کن
بود راضی به مرگ خویش در کنج قفس بلبل
بکش تیغ از نیام کین با ما مهربانی کن
اگر خواهی گذاری سیدا سر در رکاب او
به برق گر مرو یک چند روزی همعنانی کن