سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۷

بر درت همچون کمان پشت دو تا آورده ام

گوشه چشمی که درد بی دوا آورده ام

پیکرم از ناتوانی مانده پهلو بر زمین

کشکشان خود را به امید شفا آورده ام

برنگشته هیچ کس زین آستان دست تهی

کاسه خالی به کف همچون گدا آورده ام

در ته گرد کسادی مانده است آئینه ام

بر در روشنگر از بهر صفا آورده ام

پرده های دیده گرد فرش راهت کرده ام

مژدها بر مردمان زین توتیا آورده ام

آرزو دارم که از لطف تو گردم کان لعل

پیکر چون کاه و رنگ کهربا آورده ام

عافیت کردست بر من دعویی بیگانگی

ای طبیب اعضای با دردآشنا آورده ام

از لب حوض تو آب زندگانی خورده ام

خویش را بر چشمه آب بقا آورده ام

از حوادث های دوران گردد ایمن دانه ام

پیکر سرگشته تر از آسیا آورده ام

در بساطم نیست غیر از زاری و افتادگی

سینه بی سوز و آه نارسا آورده ام

همچو باد صبح این ره را به سر طی کرده ام

ناتوانم پیکر بی دست و پا آورده ام

چون گل از طوف مزارت چون نگردم بهره مند

غنچه خود را به باغ دلگشا آورده ام

کرده بر لوح مزارت کلک صنع آمین رقم

پنجه را واکرده از بهر دعا آورده ام

تکیه گاهی نیست غیر از آستانت بنده را

پهلوی خود را برای متکا آورده ام

از مقام اهل دل راهی به سوی حق بود

در حقیقت رو به درگاه خدا آورده ام

سیدا پیوسته مشکلهای من آسان شد است

روی تا بر خواجه مشکل گشا آورده ام