سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

جبهه می خواهم که وقف سجده آن پا شود

تا دری بر رویم از پیشانی او وا شود

زود برخیزم به تعظیمش ز جا چون گردباد

از کنار دشت اگر سرگشته یی پیدا شود

حسن روزافزون او خواهد صف دلها شکست

باده گر این است خونها بر سر مینا شود

نقش پا زنجیر می گردد به پای آهوان

نرگس صیدافگنت روزی که در صحرا شود

وصل نزدیکان خود را عشق اندازد به دور

ساحل از همسایگی سیلی خورد دریا شود

دیده خود سرخ می سازند ارباب طمع

از میان بحر خون دستی اگر بالا شود

چشم او در بردن دل غمزه را استاد کرد

هر که بر دامان دانا دست زد دانا شود

خانه چون تاریک باشد سیدا روزن چه سود

دیده کو بی نور شد باید که دل بینا شود