سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴

دل چون مطیع گشت چراغ نظر شود

فرزند نیک جای نشین پدر شود

تحلی که برنداد شود باغبان کباب

خون می خورد پدر چو پسر بی هنر شود

سازد دعای موی سفیدان خدا قبول

درهای فیض باز به وقت سحر شود

سوی محیط دوش دویدم ز تشنگی

آبی نیافتم که لب کاسه تر شود

بیرون نمی کند ز قفس طوطی مرا

گر خون روزگار پر از نیشکر شود

اشکم ز دیده پای به رویم نهاده است

این طفل رفته رفته خدا بی خبر شود

عکس رخ تو زنده کند جان مرده را

ترسم که روح آئینه ها را خبر شود

خط هم دمید و فتنه آن چشم کم نشد

ظالم چو پیر گشت ستمگاره تر شود

بر باغبان امید ثمر نیست از نهال

نخلی که سالخورده بود بارور شود

ای سیدا چه سود از این کیمیاگری

طالع اگر مدد بکند خاک زر شود