رخت هستی دل سوی آن جامهگلگون میکشد
بخت یاری مینماید یا مرا خون میکشد
بنگر از خورشید عالمتاب عاشقپروری
چشم واناکرده شبنم را به گردون میکشد
حسن را گر سد ره نبود نگهبان حیا
ناقه هر شب محمل لیلی به مجنون میکشد
از خیال باده فارغ نیست یک دم میْپرست
فکر ما را سوی آن لبهای میگون میکشد
هر پریشانی که با کس رو نماید از خود است
گوشمالیها ز دست خویش قانون میکشد
عاشق مفلس ندارد قدر پیش گلرخان
از چمن خود را نسیم صبح بیرون میکشد
عشق هرجا کاسه در گردش درآرد سیدا
از دل خم جای می عقل فلاطون میکشد