سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

بی تو در چشمم نگه در شیشه چون سیماب بود

مردمک در دیده ام چون بسمل قصاب بود

انتظار مقدمت می بردم امشب تا سحر

همچو شمع کشته در ویرانه ام مهتاب بود

نوبهار ابر خط آبی زد و بیدار کرد

بس که عمری سرمه در چشم تو مست خواب بود

امشب از بزم حریفان تا سحر بیرون نرفت

ساغر می کشتی افتاده در گرداب بود

خط برویش کرد چشم بوالهوس را آشنا

ای خوش آن وقتی کلام الله بی اعراب بود

مرده فرزند قابل حیف باشد زیر خاک

عمرها بر دوش رستم قالب سهراب بود

در زمان ما سخن قدری ندارد سیدا

این گهر زین پیش در گنجینه ها نایاب بود