سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

چو تیغ بر کمر آن باده نوش می آید

زمین ز خون شهیدان به جوش می آید

عنان آه که در دل نگه تواند داشت

کله شکسته و کاکل به دوش می آید

بغل گشاده و پوشیده جامه گلرنگ

به این لباس به تاراج هوش می آید

که بسته است ندانم زبان مرغان را

که عندلیب ز گلشن خموش می آید

به دور من شده ایام کاسه پر زهر

به هر که می نگرم بانگ نوش می آید

به گلشنی که تو یکره گذشته یی تا حشر

صدای قافله گلفروش می آید

چو سیدا لب اگر از فغان نه بربندم

جهان ز ناله من در خروش می آید