سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

تا هوایت بر سر باد صبا افتاده است

برگ گل در کوچها چون نقش پا افتاده است

تا نگارین پنجه را کردی ز خون آفتاب

ماهرویان را حنا از دست و پا افتاده است

زرد رویی می کشم هر روز از دون همتان

برگ کاه من به دست کهربا افتاده است

در چمن بال و پر قمری به یاد مقدمت

بر زمین مانند نقش بوریا افتاده است

ماهرویان سرمه را سنگ فلاخن کرده اند

گوشه چشم تو تا بر توتیا افتاده است

داغ دل را می کنم هر دم سراغ از لاله زار

این زر از جیبم نمی دانم کجا افتاده است

از من آن نوخط ندارد چون قلم بیگانگی

بر سخن از بس که طبعش آشنا افتاده است

مدتی شد راستی از قامت من رفته است

روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است

کی خلاصی یابد از دوران دلم ای سیدا

دانه من در گلوی آسیا افتاده است