سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

دلبر سوداگر من عزم کابل کرد و رفت

روزگارم را سیه چون زلف و کاکل کرد و رفت

چون نسیم صبح آمد بر سرم روز وداع

مو به مویم را پریشان همچو سنبل کرد و رفت

از وصالش خانه من بود باغ دلگشا

خیر یادش تنگ همچون غنچه گل کرد و رفت

در عنانش رفتم و گفتم که خونم را بریز

بر کمر بربست شمشیر و تغافل کرد و رفت

قامت خم گشته ام را دید و رحمی هم نکرد

بر سر دریای آتش آمد و پل کرد و رفت

نامه سربسته ام را مهر از لب برگرفت

کلک خاموش مرا منقار بلبل کرد و رفت

سیدا روز وداعش گشتم او را سد راه

سر به پیش افگنده ایستاده تأمل کرد و رفت