سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

شمعم و پیوسته در رگهای جانم آتش است

در دهانم موج آب و بر زبانم آتش است

ظالمان از بی کسی ویرانه ام را سوختند

جغدم از بی خان و مانی آشیانم آتش است

بلبلم اما مقام دلنشینم گلخن است

سبزه ام خاکستر است و بوستانم آتش است

از سر کوی بتان رخت سفر تا بسته ام

محمل من گرد باد و کاروانم آتش است

ای که با من می کنی سودا به خود اندیشه کن

در بساطم دود آه و بر دکانم آتش است

صحبت من بی می و بی مطرب امشب در گرفت

خانه روشن می کنم تا میهمانم آتش است

نیست دلسوزی به ملک سینه من غیر داغ

سیدا امروز یار مهربانم آتش است