سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

تا در آغوش گلستان من آن سرو قد است

نرگس خلد برین باغ مرا چشم بد است

هیچ کس از دل من کلفت ایام نبرد

روزگاریست که آئینه من در نمد است

از چمن کام توان یافت در ایام بهار

سبزه خط گل روی تو ما را سند است

وعده دادن به گدا سیلی روی طمع است

دست بر سینه ارباب کرم دست رداست

پیش نادان سخن پست بلند اقبالست

طفل را غنچه کاغذ گل روی سبد است

مردن او لاست یحی که شود پرده نشین

شمع را روزن فانوس شکاف لحد است

گنبد چرخ که بر رفعت خود می نازد

به مقیمان سر کوی تو پای رسد است

هر که همدوش تو شد مرگ رود از یادش

قدر رعنای تو همسایه عمر ابد است

سیدا از سفر کعبه دل پای مکش

در بیابان طلب هر سر خاری بلد است