وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

مده از خنده فریب و مزن از غمزه خدنگ

رو که ما را به تو من بعد نه صلح است و نه جنگ

غمزه گو ناوک خود بیهده زن پس مفکن

که دل و جان دگر ساختم از آهن و سنگ

عذرم این بس اگر از کوی تو رفتم که نماند

نام نیکی که توانم بدلش ساخت به ننگ

بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد

که دو روزیست وفاداری یاران دو رنگ

آه حسرت نه به آیینه وحشی آن کرد

که توان بردنش از صیقل ابروی تو زنگ