قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۳ - در غزل است

دلم ز عشق تو هرگز محال نندیشد

وگر ز هجر بمیرد وصال نندیشد

ترا دهم بدل خود هر آنچه هست مرا

کسی که جان به تو بخشد ز مال نندیشد

ز جان و مال به عشق تو در نیندیشم

که مرغ سوخته از پر و بال نندیشد

دلی که یابد عشق تو جاودان ماند

کسی که یافت بهشت از زوال نندیشد

دلم ز هجر تو هرگز نترسد ای دلبر

از آنکه چهره زنگی ز خال نندیشد

تو را از طعنه بدخواه هیچ باکی نیست

گل از ملامت باد شمال نندیشد

مرا به وصل چو سیمرغ تو امیدی نیست

هرآنکه عاقل باشد محال نندیشد

قوامیت چو شد اندر وصال نیک اندیش

دلش ز فرقه باطل سگال نندیشد

وصال جوی ز رنج فراق نهراسد

فراخ روزی از قحط سال نندیشد