به بستان شو که شاخ از باد خلعتها همیپوشد
تقاضا کن که هر گلبن همی با حور میکوشد
نه چشم است آنکه بر صحرا جنان باغ کم بیند
نه گوش است آنکه در بستان سماع مرغ ننیوشد
کنون عابد کند مسیتی و جان و مال در بازد
کنون زاهد کند خرد سیکی و هر چش هست بفروشد
ز گلبن بلبل اندر شوق وقتی خوش همیدارد
ز دلبر بیدل اندر عشق جامِ می همینوشد
جهان از تف و نم جوشد مرا بیتف و نم بنگر
که چون از هیزم و سودام دیگ عشق میجوشد
نیارم برد بر صحرا نگارم را کز آن ترسم
که رویش باد بخراشد دلم در سینه بخروشد
به باغش هم نشاید برد کان زیبای رعناسر
کلاه شاخ برگیرد قبای مرغ در پوشد
قوام عشق این دلبر مسلم شد قوامی را
که دارد مهر آن آهو که شیر از شیر نر دوشد