قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۵ - در مدح و استعطاء است

ای جهان را بزرگیت معلوم

وای خرد را کفایتت مفهوم

سخنت باد بر دل وزرا

گرم چون انگبین و نرم چو موم

ولیت بر کنار آب حیات

عدوت در میان باد سموم

آن درختی که چون تو میوه دهد

آفرین باد بر چنان بر و بوم

یک دو هفته گذشت کاین خادم

کمتر آمد به پیش آن مخدوم

خشم کم گیر چون به مهر اندر

کرده ای اعتقاد من معلوم

از عقوبت بسم بود که ز بخت

مانده باشم ز خدمتت محروم

من که باید که با تو بنشینم

کز تو خیزد معیشت و مرسوم

چه نشینم به تنگ دستی در

پیش مشتی فراخ کون زن شوم

آری آری به طبع بنشیند

مرغ می شوم بر درخت ز قوم

رنج نان دادن است و زن گادن

که مرا جان برآرد از حلقوم

آدمی را دو محنت سنگی است

رنج حلقوم و آفت خرطوم