بود از مظهر حق دخترکی در اسرا
موکنان مویه کنان جامه دران نوحه سرا
قامت از بار یتیمی شده یکباره دو تا
وزغم در بدری گرد بسر خار بپا
بر دل آشوبی و درخون جگری یار همه
صبح چهرش زصفا شمع شب تارهمه
هرشب از هجر پدر تا بسحر ناله نمود
روز تا شام بگلبرگ روان ژاله نمود
گاه از آه عیان شعله جواله نمود
گهش ازغصه لب شق شده تبخاله نمود
غمگسارش بجز از زینب و سجاد نبود
لیکن او جز به پدر مایل و معتاد نبود
هردم از مهر پدر روی بدیوار گریست
در و دیوار هم از آنمه خونبار گریست
ام کلثوم پی تسلیتش زارگریست
زینب از دیدن این هر دو به یکبار گریست
دایم ازگریه اش اندر اسرا ولوله بود
بدتر از این همه درگردن او سلسله بود
خفت یکشب بصد اندوه بویرانه شام
خواب بربودش از آن بی سرو بن خانه شام
آسمان گفت زهی همت مردانه شام
کامشب این دخترک آسوده بکاشانه شام
غافل از اینکه بدامان پدر درسخن است
ساعتی دیگر از او تازه عزای کهن است
دید در خواب که جا کرده در آغوش پدر
گویدش ای تو قرار دل پرجوش پدر
چند نالی که نه ای هیچ فراموش پدر
نیست خالی زتو یک لحظه بر و دوش پدر
اینقدر جامه ات از فرقت من چاک مزن
آتش اندر دلم از دیده نمناک مزن
گفت ای کز غم هجر تو بزندان بودم
همه گر مرحله پیمای بیابان بودم
«آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم »
«تا برفتی زبرم صورت بیجان بودم»
جگرم راز عطش خسته و نفتیده نگر
گردنم راز رسن رنجه و سائیده نگر
صورتم نیلی ازسیلی اعداست هنوز
اثر کعب نیم ظاهر از اعضاست هنوز
زین عباد بزنجیر غم افزاست هنوز
ام لیلی پی فرزند دلاراست هنوز
«همچو فرهاد بود کوهنکنی پیشه ما »
«سنگ ما سینه ماناخن ما تیشه ما »
ولی از بخت فرو خفته فرا جست زخواب
دید برخشت سر خویش نه بردامن باب
گفت کوآنکه زدود از دل و جانم تب و تاب
زچه ننموده درنگ وز چه فرموده شتاب
گرچه از مژه در اشک همی سفتم من
لیک جز درد دل خو یش نمی گفتم من
بکجا رفت پدر از بر غمگین دل من
او که آگاه شد از حال من و منزل من
مگر آزرد و را صحبت ناقابل من
یا که افسرده شد از تیرگی محفل من
این همه خواری ما بی گل رخسارش بود
اوکه میرفت بما از چه سرو کارش بود
اهل بینی که بد از خواب نهفته غمشان
باز آهوی حرم داد زرامش رمشان
تاره گردید از آن قصه کهن ماتمشان
چرخ لرزنده شد از ناله زیر و بمشان
سبک از خواب گران جست و سرشوم یزید
گفت باز این اسرارا چه ستم گشته مزید
خادمی داد جوابش که یتیمی زحسین
دیده در خواب پدر وز گهر آموده دو عین
گفت برخیز بطشت زر وسرپوش لجین
سر سردار سرانرا بنهش بین یدین
مگرش کشته ندانسته نموید چندین
من بخوابم خوش و او باب نجوید چندین
خادم اینسان چو نهادش سر و سرپوش به پیش
گفت کی خواست غذا آنکه ندارد سر خویش
زینبش گفت که ای راحت مجموع و پریش
نی غذا بلکه تراهست دوای دل ریش
او چو سرپوش نمود از زبر طشت بلند
سر پرخون پدر دید و بیفتاد نژند
گفت آوخ که امیدم همه ره یافت به بیم
ای پدر خود که بدین کودکیم کرده یتیم
این چه حالیست که یکباره دلم گشت دونیم
بچه روبر سر دور است دگر عرش عظیم
کاشکی پیشتر از دیدن تو کور شدم
کاشکی زنده زاحوال تو درگور شدم
که بریده است بشمشیر رگ گردن تو
که جدا کرده منور سرتو از تن تو
که بخون کرده تر آن خط به از سوسن تو
که زده چوب بلبهای ز در مخزن تو
که بخاکستر از آئینه تو زنگ زده
که به پیشانی نورانی تو سنگ زده
بود سرگرم سرشاه که شد سرد تنش
جان زانبوهی غم کرد فرار از بدنش
نعره آل علی شد چو بلند از حزنش
رفت اشارت زیزند از پی غسل وکفنش
چشم تاج الشعرا در غم او جیحون شد
زان غریبی که بلاغسل وکفن مدفون شد