در زمان شه جمشید گهر ناصر دین
که برد سجده بر بارگهش کیخسرو
آنکه خورشید رخش تا بدرخشید ز تخت
خرمن مه به جوی خوشهٔ پروین به دو جو
ناصرالدوله ملکزادهٔ آزاده حمید
که به شمشیر ز مریخ گرفته است گرو
آنکه در وقعه چو با تیغ فرو کوبد پای
دست بر سر بگریزد ملکالموت بهدو
نغز حصنی به در سرحد کرمان بفراشت
که در این کهنه جهان است یکی عالم نو
پایهاش در بر ماهی همه در راز نیاز
سایهاش بر سر مه یکسره در گفت و شنو
سستتر سبزهٔ این طرفه حصار از سختی
چرخ با داس مه نو نتوان کرد درو
سال تاریخ چو جستند ز تاج الشعرا
زان نکو قلعه که بربوده ز خَلُّخ پرتو
دل در او برد سر و دید و به جیحون فرمود
ناصری قلعهٔ فهرج ز فلک برده علو