نبندد مرد عاقل دل بدین فرتوت زن دنیا
که سودش جملگی سوگ است و شکرش سربهسر شکوی
بلی عاقل نداند شش جهت را غیر افسانه
بلی کامل نبیند نه فلک را جز به استهزا
بمیرد پیش از مردن ببخشاید پس از جستن
که گنجش بر روان رنج است و عزش در نظر عزی
به سان راد سعدالملک کز نیروی دانایی
همی در زندگانی خویشتن را داند از موتی
اگر پاید جز از ایزد نخواهد مکنت و رامش
وگر میرد جز از یزدان نخواهد جنت و طوبی
ولیکن اف به گیتی کاینچنین میری مجرد را
کنون چندیست کش مسلول کرد از گونهگون حمی
کسی کاندر بقا هردم فنا را یافتی مدغم
از این بیماریاش دل داد بر ترک جهان فتوی
چو اندر فطرت جیحون به خود دیدی خلوص افزون
ز وی پیش از وفاتش خواست مر تاریخ را انشا
مردد در حیات و بر مماتش فکرها کردم
که بر افنای او خوفم بدو زابقای او بُشری
خرد هی زد به من آخر که ای مامور ما آخر
بگو مقرون به لطف حق چه در دنیا چه در عقبی