تسکین خاطر آورد آن روی مهوشم
یاللعجب که جوش برد از دل آتشم
گر ابروی کمان تو سازد هزار صید
گوید که کم نگشته خدنگی ز ترکشم
قدّت به ناز دل برد و رخ به عشوه جان
بیچاره من که غارتی این کشاکشم
هردم به دیده صورت زلفت کنم خیال
نقشی بر آب میزنم از بس مشوشم
خال و خط و لب و ذقن و زلف و عارضت
هر یک دو چاره کرده به سودای این ششم
من صرعدار عشقم و نشگفت ای پری
گر پیش ابروان هلالیت در غشم
جیحون شراب چیست که با چشم آن نگار
من می نخورده مستم و بیباده سرخوشم