لک السعاده ای کموفای پُر افسون
چه ریزی این همه از تیغ ابروانت خون
تو خاص بوسی و با کوس از چهای دمساز
تو اهل بزمی و بر رزم از چهای مفتون
سنان بس است برا مژِّگانِ خونآشام
زره بس است ترا زلفکان غالیهگون
تو پشت ملت ما بشکنی نه دولت شاه
تو بر درون خلایق مظفری نه برون
کمان چه جویی با آن هلالوار ابرو
سپر چه خواهی با آن جمال روزافزون
تو قد فراز که شمشاد را کشی از رشک
تو رخ فروز که خورشید را کنی مغبون
به صید خلق چهای با شرور پیرامن
برای ملک چهای بر نبرد پیرامون
تو جانستانی لیکن به طلعت زیبا
تو ملکگیری اما به قامت موزون
ز تو حمایت عشاق بهترین امور
ز تو سقایت رندان نکوترین فنون
خصوص کاکنون کانون مه است رندان را
سزد به قول عرب کن وکیسه وکانون
به زیر بال حواصل نهفته آمد باز
فضای باغ که بُد همچو پرّ بوقلمون
بدان مثابه هوا سرد گشته کاندر خم
به قلب منجمد آید خیال افلاطون
نسیم فرش ستبرق فکنده بر صحرا
سحاب کلّهٔ ابلق کشیده بر گردون
کنون چه باید رود و نبید و یار و ندیم
که وقت بادهٔ رندانه خوردن است کنون
نه گوش محترز است از معر بدان چمن
نه دل به وسوسه است از اراذل هامون
شراب و شاهد و کنج سرا چه بهتر ازین
خرد ز محتسب ایمن روان ز شحنه مصون
به منقل آذر افروز تا که طعنه زند
هزار مرتبه بر شنبلید و آذریون
به جای لاله بچین ارغوان ز عارض دوست
به جای بلبل بشنو ترانه از ارغون
گهی که از اثر می روانت آساید
ز مدح آصف بفشان لئالی مکنون
حسینقلی خان رکن السعود سعدالملک
که فال اوست چو القاب فرخش میمون
لطیفهایست ز اخلاق او ریاض العدن
شرارهایست ز ابغاض او عذاب الهون
زهی وزیر کز انصاف پاک گوهر توست
ز صحن غبرا تا سقف آسمان مشحون
عزیز مصر جهانی ولی به خطهٔ یزد
ز امر شه به حکومت چو یوسفی مسجون
تو گنجی و ملک ار گفت رو به یزد مرنج
که خود همیشه به ویرانهها بود مخزون
جلالت تو در افلاک محبس و یوسف
بزرگی تو در آفاق ماهی و ذوالنون
همیشه تا نرسد دون به رتبهٔ والا
بود محب تو والا و بدسگالت دون