جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۴ - وله

تا که چون تیر از کمان رفت آن بت رعنای من

دور از ابرویش کمان شد قدّ تیرآسای من

چشم من دریا و زلفش عنبر سارا و لیک

غایب از دریای من شد عنبر سارای من

تا چه کردم من به این گردوی مینایی که باز

سنگ زد در کاخ مینوفام بر مینای من

کبک شاهین‌گیر من زد سوی دیگر بوم پر

بی‌سبب در قاف غم نی عزلت عنقای من

دادم از دیوانگی زنجیر زلف او ز دست

عاقلی کو تا که بر زنجیر بندد پای من

چون به چشم اندر فتد مو اشک از او ریزد ولیک

دور از آن مو اشک ریزد چشم خون‌پالای من

زیر این چرخ مشعبد روی این اقلیم خاک

با چه پهلو بار شد این قدر بر بالای من

کرد چون زیبق فرار آن سیم‌تن اف کز سپهر

شد بدل بر احتیاج صرف استغنای من

نیست سودایم به جز زآن تار عالم‌گیر زلف

بخت بد بنگر که عالم‌گیر شد سودای من

بی دو پستانش که در بستان خوبی جان‌فزاست

بعد از این صد باغ لیمو نشکند صفرای من

ای خوش آن شب‌ها که موسی‌وَش چو ارنی‌گو شدم

بزم گشت از نور چهرش سینهٔ سینای من

آفتاب از خاوران گر رخ نیفروزد چه باک

از نظر چون گشت غارب زهرهٔ زهرای من

آسیای آسمان گر پیکرم ساید چه غم

چون به خاک افتاد تاج فرق فرقدسای من

با که خواهد خورد آیا جام صهبا زین سپس

کاشکی زین چرخ مینا خون شدی صهبای من

یا کجا رندی چشد حلوای وصلش را به کام

کاشکی زین دور گردون سم شدی حلوای من

گر به قدر سوزش دل نعره‌ام گشتی بلند

پردهٔ گوش ملایک را درید آوای من

نه فلک با هفت اختر شش جهت با چار رکن

کینه ورزند از چه رو با یک تن تنهای من

هم مگر زاین واژگون افلاکم آید دستگیر

همت نواب راد اشرف والای من

پور احمد میرزا سلطان محمد میرزا

کآسمان از یمن مدح او بود مولای من

آنکه اندر وصفش این زیبا چکامه دلپذیر

از زبان اوست زیب دفتر شیوای من