جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - وله

خور به سرما گفت امروز کنم درک حمل

گفت رو درک حمل کن نکنم ترک عمل

گفت هرساله به نوروز زدم خیمه به گل

گفت در خیمه نه اکنون عوض گل منقل

گفت رو گرم ببر لشکر سرما کامروز

حمل از نامیه جیش از تو برد این که وتل

گفت از یخ بود آن سان سپهم جوشن‌پوش

که ز چنگ اسدش هم نرسد هیچ خلل

راستی ایزد داناست کز آثار پدید

حال‌ها کار بهار است ز سرما مختل

نیک‌تر آنکه به پاس روش عهد قدیم

مجلسی سازیم امروز به صد گونه حلل

از نی و بربط و طنبور و دف و تار و رباب

از می و مطرب و رامشگر و تشبیب و غزل

هفت‌سین هم چو ز سرما ندهد دست امسال

به که آید همه بر سین یکی ساده بدل

بغل و جیب چو آکنده نباشد ز سمن

ما بگیریم سمن‌سا بدنی را به بغل

سنبل ار نیست چه غم چنگ زنیمش در زلف

که بود سنبل از او در شکن رشک خجل

تا تو با ساده و باده سپری یک دو سه روز

فرودین تافته از سرما بازوی حیل

هان چه سان چارهٔ سرما نکند فروردین

که بود بنده‌ای از بارگه صدر اجل

آفتاب فلک هیمنه صدر اعظم

که به خجلت ز حضیض در او اوج زحل