جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - وله

جهان فهرست ایجاد و سطور امصار ایرانش

شهنشه نام یزدان مدح مجدالملک عنوانش

ازین نام خوش یزدان و زین فرخنده‌فر عنوان

همی طوبی لک ای ایران رسد از باغ رضوانش

الا ای ترک نسرین‌رخ، گل‌اندام و شکر‌پاسخ

که سرو قدت از خطّ سمن‌سا بار ریحانش

مرا بر یاد مجدالملک ریحان بربطی می ده

خصوص اکنون که دی سرگرمی از تاراج بستانش

نه بر گل نغمه زن بلبل نه با سرو آشنا صلصل

که باغ از زاغِ شوم‌آیین دگرگون گشت دورانش

فلک از ابر تا چرم پلنگ آراست بر توسن

ز سردی شیر خواهد کآتش افتد در نیستانش

خضر گر دست شوید از بقا نشگفت کز سرما

چو مرآت سکندر منجمد گشت آب حیوانش

چنان افسردگی در طور گیتی از دم دی‌مه

که آتش نیست امکان جلوه بر موسی بن عمرانش

به فصلی این چنین زردشت افروزد اگر آتش

مغ‌آسا خاک ره بوسد به جان و دل مسلمانش

پدید امروز هایل زمهریری گشته در کیهان

که رقصد روح عاصی در تن از فردا و نیرانش

گل و نسرین و نَستَروَن سفر کردند از گلشن

به غیر از سرو کو بگرفته دامان در مغیلانش

بده ای لعبت آذر میی آذر‌سلب کآذر

ز مستان عیش نستاند به نیروی زمستانش

برفت ار نار از بستان بتی بایست پردستان

که هرشب تا سحر بازی کنی با نار پستانش

نماند ار سبزه گرد جو نگاری سبزخط می‌جو

که خرم‌تر بود از سبزهٔ خط عنبرافشانش

فرو بست عندلیب از دم بیاور مطربی محرم

که در افسرده تن جان نو انگیزد ز دستانش

چه غم گر نشکفد نرگس ز ترکی زیب ده مجلس

که خود نرگس بود مسکینی از چشمان فتانش

نروید حالی ار سنبل مهی جو ضیمران‌کاکل

که باشد در شکنج مو دل سنبل گروگانش

نمانْد از وجدْ فروردین به مجدالملک جم فر بین

که هی از کلکِ مشک‌آگین بهشت‌آساست ایوانش

چنان از پاک‌دامانی بوَد در مردمی جامع

که گویی یک جهان انسان زده سر از گریبانش

به کار مُلک از این آصف نماید خامه اندر کف

همان معجز که بد خاتم ز انگشت سلیمانش

هنر چندان در او مضمر که ناید در شمار اندر

نه بل پیر خرد در هر هنر طفل دبستانش

به گاه چامه گفتن آن قَدَر اشعار خوش راند

که بوسد نای مشکین خامه پور سعد سلمانش

بهار ار گفت او یابد ز آذر نیست آزارش

جوان ار شعر او خواند ز پیری نیست نقصانش

اگر مجنون فرخ پی بخواندی یک غزل از وی

دل لیلی چنان بفریفت کامد گوی میدانش

اگر بیتی از او بد زیب کاخ اندر زلیخا را

دمی صد بار یوسف بهر وی بشکست زندانش

چو نونی بر نویسد باج از ابروی دلدارش

چو لامی برنگارد تاج از گیسوی جانانش

گه تصویر آن سان نغز و با معنی کشد صورت

که مانی ماند انگشت تحیر در به دندانش

اگر نقشی زند صالح وگر شکلی کشد طالح

چنان نیکو بود کز رخ تراود کفر و ایمانش

بتی را کو بیاراید به لوح سیمگون شاید

گر ابراهیم اندر کعبه سازد زیب ارکانش

گر او تمثال آدم را نگارد بر رخ دفتر

فتد بی‌اختیار اندر سجود از وجد شیطانش

الا تا آنکه آذرمه نباشد خوی آزارش

الا تا آنکه آبان‌مه نباشد طبع نیسانش

سرت سبز و دلت خرم رخت سرخ و تنت بی‌غم

سرایت گلشنی کز قد تو سرو خرامانش