ای ارسطوشان که هستی از بس استعدادِ ذات
اهل دانش جمله را سلطان و سلطان را وزیر
آن بلند اقبال دستوری که در معنی خطاست
با وجودت در جهان گفتن عطارد را دبیر
آن گرامی مایه دانش گستری کز عرض علم
نیست جر طفل دبستان تو افلاطون پیر
هم ترا رتبت فزون از خلق و هم دانش فزون
آسمانی در بزرگی آفتابی در ضمیر
مطلع نور سیادت آن جمال نورتاب
مشرق خورشید دانش آن دل دانشپذیر
گر به قدر رتبة خود برفروزی بارگاه
عاجز آید دور دامن افتابش را مسیر
گر تو نوع منحصر در فرد باشی دور نیست
در میان اهل عالم بینظیری بینظیر
گر نباشد شعلة رای تو یک شب بر سپهر
از تنور صبح قرص خور برون آید فطیر
دستها از دامن کوته ولی فیض تو عام
همچو خورشیدی که تابی بر صغیر و بر کبیر
با بد و نیک جهانت لازم آمد التفات
دشمنان را لاعلاجی دوستان را ناگزیر
بر تو عالم چون ننازد؟ آفتابی آفتاب
وز تو گلبن چون نبالد؟ ابری و ابر مطیر
بگسلد پیوندِ پسفردا ز فردا خواهشت
وز نهیب دور باشت بگذرد دی از پریر
در بلندی همّت تو چون به دست شه کمان
در رسایی قدرت تو چون ز شست شاه تیر
آفتاب سلطنت را هم سپهری هم ضیا
اسمان معدلت را هم مداری هم مدیر
غنچه از بهرت نماید رنگ گل در شیشه صاف
برگ گل بهر تو بیزد بوی گل را از حریر
در مراد خلق دادن چرخ را اندیشههاست
تا نمیگردد ز تدبیر صوابت مستشیر
حلّ و عقد کاینات امروز در دست تو کرد
آنکه کرد این عقده را تفویض بر چرخ اثیر
گر تمیز نیک و بد لازم کنی بر طبع خویش
تیرگی از روی مه چون مو برآری از خمیر
همچو آبِ ناشتا کین تو بر دل ناگوار
در تن طفل خرد مهرت گوارا همچو شیر
شاهی نوشیروان دستوری بوذرجمهر
هست در عهد تو و شهبازی شاه و وزیر
هر که باشد حسرت عهد سکندر دیدنش
با وزیری چون ارسطو بیهمال بینظیر
ها ارسطو، ها سکندر، چشم بگشا گو ببین
این به دانش ملکدار و آن به دولت ملکگیر
پیر شد در بندگیهای تو اخلاصم بلی
کار دیگر میکند در بندگی اخلاص پیر
تا سکندر را بود نام و ارسطو را نشان
هم تو باشی در وزارت هم بود شه بر سریر