فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - مطلع دوم

نموده عارضت آن نور وادی ایمن

چراغ در شب زلفت به موسی دل من

به ناز حسن تو چون آستین برافشاند

چراغ ایمن از آسیب او مباد ایمن

نه عارض است نمایان ز چین طره تو

فتاده بخت مرا آتش است در خرمن

به شام هجر چو آهی کشم سپهر از بیم

چراغ خویش نهان می‌کند ته دامن

پر است سینه‌ام از دود آه و می‌ترسم

خیالت ای مه سیمین عذار ماه ذقن

از این که خانه چو پردود شد برون آید

بهانه سازد و بیرون رود ز سینه من

پرم ز مهر تو زان ریزدم ز مژگان خون

که خود ز تنگی جا می نگنجدم در تن

تویی که تا مژه برهم زنی روان گردد

مرا ز زخم در ون خون دل سوی دامن

تو تیره کردی روز مرا ولی شادم

که روشن است ضمیرم به مهر شاه ز من

شهی که از اثر تربیت تواند کرد

چو آفتاب دل تیره مرا روشن

نبیره نبوی نور چشم مرتضوی

امام جمله آفاق شاهزاده حسن

شهنشهی که به تعظیم اوفتد هر شام

کلاه مهر فلک از سرش به خم گشتن

زمانه خون دلش را چو باده می‌نوشد

کسی که همچو صراحی ازو کشد گردن

بود ز گلشن قدرش گل همیشه بهار

سپهر را گل خورشید بر فراز چمن

پی نوشتن عنوان مدح او باشد

شفق که ساید شنجرف همچو دیده من

سپهر کیست به درگاه او گدا کیشی

کف خضیب برآورده شمع از روزن

محل فیض درش همچو عرصه عرفات

مکان نور جنابش چو وادی ایمن

جناب اوست نهال حیات را بستان

ضمیر اوست گل آفتاب را گلشن

به شکل دایره باشد گر امتداد زمان

قبای قدر ترا نیست دوره دامن

بیان قدر تو مستغنی است از تقریر

صفات ذات تو بالاتر است از گفتن

ز خط حکم تو حکم قضا نپیچد سر

ز طوق امر تو گردون نمی‌کشد گردن

ز لاف توبه خطای خود اعتراف کنند

ز عطر نافه) خلق تو آهوان ختن

شکسته شیشه درستی نمی‌پذیرد لیک

دل شکسته ز لطف تو می‌توان بستن

به یاد حفظ تو نبود عجب اگر نشود

به زور گوهر شبنم شکسته در هاون

رسن ز رشته جان افتدش به گردن وی

به دار خصم ترا گر شود گسسته رسن

تنی که تربیت از خاک درگه تو نیافت

به زندگی برد اندر برش لباس کفن

نه بر اطاعت امر تو گر رود گردون

پیش ببر, کمرش قطع کن, سرش بشکن

به سنگریزه شهر جلال و شوکت تو

هزار رشک بود لؤلؤی دیار عدن

ز ضبط عدل جهان پرور تو خوبان را

ستیزه از مژه دور است و تلخی از گفتن

ز ضبط عدل تو از بیم قهر نتواند

که بی‌اجابت درمان رود صبا به چمن

به یاد خاطر آیینه مشرب تو توان

ز لوح سینه عشاق گرد غم زفتن

اگر تصور لطفت کند عجب نبود

که همچو کوه ببالد به خویشتن ارزن

نسیم لطف تو بر دوزخ ار وزد شاید

که دوزخی ز عذاب ابد شود ایمن

اگر غنای تو قسمت کنند بر عالم

سزد که مور تغافل زند به صد خرمن

ز راست‌جویی عدلت که در زمانه پرست

عجب بود اگر افتد به زلف یار شکن

ز بهر نسخه معجونت در مطب قضا

ز انجم است جواهر ز آسمان هاون

اگر ز شعله رایت به دل فتد شرری

چو آفتاب شود داغ سینه‌ام روشن

اگر به دشمن خو صلح کرده‌ای چه عجب

که عادتست به لقمه دهان سگ بستن

شهید زهر تو گشتی ولی ز یکرنگی

حیات هر دو جهان گشته زهر مار به من

خدایگانا دارم حکایتی به زبان

ز عرض حال که خود هست دربرت روشن

چو روشن است به پیشت نهفتش اولی

که شاه خود داند رسم بنده پروردن

مرا چو لطف تو باشد شکایت از که کنم؟

مرا چو کوی تو باشد کجا برم مسکن؟

ز نارسایی بختم به روی هم گره است

ز سینه تا به زبانم هزارگونه سخن

شکایت از فلک دون نمی‌توانم کرد

وگرنه دارم ازو صد شکایت از هر فن

فلک که عادت او جهل پروریست مدام

به اهل فضل نسازد علی‌الخصوص به من

به اهل فضل نپرداخت بسکه گشت فلک

مدام درپی تحصیل کام هر کودن

همیشه دایه آداب و دانشم بیند

اگر به دیده انصاف بنگرد دشمن

از آن زمان که گرفتم به دست لوح و قلم

به یاد نیست مرا جز نوشتن و خواندن

به مهر فضل شدم دست پرور غربت

به دوستی غریبی بریده‌ام ز وطن

چه شد از اینکه سرآمد بد انوری در شعر

منم که نادره روزگارم از همه فن

هنر نمانده به عالم که من نپروردم

ادب نزاده ز مادر مگر به دامن من

مرا ز شاعری خود همیشه عار آید

چه کار افلاطون را به ژاژ خاییدن

به روی شعر نگاهی نکردمی هرگز

اگر نبایستی مدح مقتدا کردن

ز بوی زلف عروس جمال حضرت تو

گذشت از سرم آوازه ختا و ختن

مرا که مهر تو آواره دارد از دو جهان

چه شکوه‌ام دگر از غربت است یا ز وطن

شکایت از که و مه می‌کنم چرا و ز چه؟

حکایت از مه و خور می‌کنم چرا ز چه فن؟

به طرز اهل زمان گر نمی‌روم چه عجب

کنون که طرز سخن دارد افتخار به من

سخن بلند بود رتبه عدو پست است

گناه او نبود گر نمی‌رسد به سخن

رسید وقت دعا ختم کن سخن فیاض

که نیست شیوه اخلاص درد دل کردن

همیشه تا که دو چشم حیا بود اعمی

همیشه تا که زبان دعا بود الکن

معاندان ترا باد تیر در دیده

ملازمان ترا دربر از دعا جوشن