فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۳

کسی را شد مسلّم نکته دانی

که دریابد زبان بی‌زبانی

خوشا بخت کسی کز شمع رویت

کند روشن چراغ زندگانی

غم عشقت ندانستم چه حاصل

پشیمانی ندارد مهربانی

کسی روی تو می‌بیند که دارد

به دیده توتیای لن ترانی

تن چون کوه می‌باید که عاشق

رود در زیر بار ناتوانی

نقاب از رخ برافکندن چه لازم

خوشی در پرده چون راز نهانی

دوای درد من دانی ولیکن

کشد اینم که دردم را ندانی

تمنّای اجل امشب مرا کشت

به این تلخی نشاید زندگانی

فتادم از زبان فیّاض و یک شب

نشد با او نصیبم همزبانی