فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۶

لبی تر یک دم از جام طرب، کم می‌توان کردن

ولی چندان که خواهی مستی از غم می‌توان کردن

دوا نامحرم دردست و مرهم خصم ناسورست

بلی الماس را با داغ محرم می‌توان کردن

ز لطف ظاهری خشم نهانی کم نمی‌گردد

هلاهل داخل اجزای مرهم می‌توان کردن

به دیدارت سجل کردیم خون دین و دنیا را

به نازی قتل عام هر دو عالم می‌توان کردن

همین بس تا قیامت سرخ رویی‌های امیدم

که از خونم حنای عشرتی نم می‌توان کردن

چنان گرد کدورت شست از دل آتش عشقم

که از خاکسترم آیینة جم می‌توان کردن

مدد بخشد اگر عشق آفتابِ‌ قطره دشمن را

چو مادر، مهربانی طفل شبنم می‌توان کردن

فلک گر لخت دل را هم به ما بسیار می‌داند

پشیمانی ندارد، پاره‌ای کم می‌توان کردن

کسی تا چند رام این هوس پروردگان باشد

گهی از چشم مردم چون حیا رم می‌توان کردن

بدل برداشت باری را که گردون برنمی‌تابد

طواف جرئت فرزند آدم می‌توان کردن

به دست افتد دمی گر یار، زنگ از دل بری فیّاض

تلافی‌های غم از صحبت هم می‌توان کردن