خوش آنکه رویت بینم و در روی تو حیران شوم
تو بر رخم خندان شوی من از غمت گریان شوم
آن قدّ رعنای ترا هر لحظه گردم گرد سر
و آن سرو بالای ترا هر دم بلاگردان شوم
تو خنده را بر رغم من در زیر لب پنهان کنی
من آشکارا گریم و در زیر لب خندان شوم
تو در حیا غلطان شوی از گریة بیجای من
وز خندة پنهان تو من در شکر پنهان شوم
از شرمِ روگردانِتو وز خندة پنهان تو
سر تا به پا خندان کنم پا تا به سر گریان شوم
چون چشم پوشانی ز من، چون روی گردانی ز من
دل آه را میدان دهد، من گریه را دامان شوم
چون درد دل گویم به تو! چون کام دل جویم ز تو!
نه من کنم فهمش نه تو، از بس که سرگردان شوم
اشک حیا حیران شود، آرایش مژگان شود
بر برگ گل غلتان شود در خاک و خون غلتان شوم
بر سرو میپوشی قبا، بر موی میبندی کمر
بر پسته میسازی سخن سهل است اگر حیران شوم
از لطف بنوازی مرا از غم بپردازی مرا
چندانکه میسازی مرا من بیشتر ویران شوم
از پیچ و تاب آن کمر پیچد دلم بر یکدگر
فیّاض نتوانم اگر کاین درد را درمان شوم