ز بس سرگرم شوقم پای کم از سر نمیدانم
مغیلان بهر راحت بهتر از بستر نمیدانم
مسبّب کاردار و گردش ایام اسبابست
رخ آئینه را ممنون خاکستر نمیدانم
مرا این رتبه بس در فضل معراج ترقیها
که از خود هیچ کس را در جهان کمتر نمیدانم
مرا از بزم او مانع همین تقصیر خدمت بس
چو خجلت بست ره دیوار را از در نمیدانم
تو دایم بد نخواهی کر و ناید جز بدی از من
من از دانش همین دانستهام دیگر نمیدانم
درین گلشن دمی از جلوة پرواز ننشینم
قفس رم خوردهام، آرام بال و پر نمیدانم
من آن آشفته روز و روزگارم در جهان فیّاض
که خورشیدی به جز داغ جنون بر سر نمیدانم