کس چه داند آنچه من ز آن شوخ رعنا میکشم
مینمایم قطرهای در جام و دریا میکشم
طاقتم لبریز شد آهی ز دل سر میدهم
پرده از رخسار یک عالم تمنّا میکشم
در محبّت انتقام جمله اعضا بر دلست
ریشهٔ دل میکنم گر خاری از پا میکشم
کردهام عزم سفر وز بیم تنهایی کنون
مدّتی شد انتظار راه عنقا میکشم
تاب دیدارش ندارد دیدهٔ بیتاب من
سرمهٔ حیرانییی در چشم بینا میکشم
گر به صد تکلیف بگشایم نظر بر سرو باغ
میل حسرت بیتو در چشم تماشا میکشم
اخترم همسایهٔ عیسیِ مریم گو مباش
من ترا دارم چرا ناز مسیحا میکشم!
عشق چون میباخت چشم کامجوی مصر گفت
انتقام پیر کنعان از زلیخا میکشم
من کجا و آه پیدرپی کجا کز ضعف دل
ناله را با صد کمند از سینه بالا میکشم
بیم هجران برد از کام دلم ذوق وصال
میکشد امشب خماری را که فرا میکشم
با چنین بیقوّتی فیّاض عمری شد که من
بارهای خلق بر دوش مدار میکشم