فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۸

به جان افزایم و خاک بدن در خاکدان ریزم

بنای جسم را ویران کنم تا طرح جان ریزم

بنای گلستان عشق را آن تازه معمارم

که خون صد بهار افشانم و رنگ خزان ریزم

به بلبل تا در آموزم طریق عشقبازی را

کف خاکستر پروانه را در گلستان ریزم

دریغم آید ارنه تا ببیند آنچه من دیدم

ز کویش مشت خاشاکی به چشم بلبلان ریزم

تجلّی گل کند از هر سر خاری درین گلشن

اگر عکس رخش از دیده در آب روان ریزم

ز خاک این چمن تا حشر گل‌ها آتشین روید

اگر رشحی به ابر از اشک چشم خونفشان ریزم

ترا از ناز حیف آید که خارم در ره افشانی

مرا خود در نظر ناید که در پای تو جان ریزم

چه خجلت‌ها که از عشق تو دارد جسم بی‌جانم

به پیش این هما تا چند مشت استخوان ریزم

نصیب من نشد فیّاض پروازی به کام دل

از آن ترسم که آخر بال و پر د‌ر آشیان ریزم