بلبل عشقم که چون با شوق دمساز آمدم
ریختم بال و پر و آنگه به پرواز آمدم
بحر مالامال دردم و ز دل پر اضطراب
اینک از موج نفس خمیازه پرداز آمدم
آتش شوقم سپند بیقراری کرده بود
ز آن به بزم دوستان بیبرگ و بیساز آمدم
آب رویم خاک اگر بر سر کند از غم رواست
کز در بیطاقتی خود رفته خود باز آمدم
ضعف هجرانم زمینگیر غریبی کرده بود
با پر و بال نفس آخر به پرواز آمدم
روی گردون میخورد سیلی ز استغنای من
بینیاز عالمم تا بر سر ناز آمدم
کس ز تبریزم برون فیّاض ناوردی به زور
من ازین کشور برون بر عزم شیراز آمدم