فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰

بَدَم با نالة بلبل دل افسرده‌ای دارم

به طبعم می‌خورد گل، خاطر آزرده‌ای دارم

نگاه گرم می‌خواهم که آتش در دل افروزد

که عمری شد درین خلوت چراغ مرده‌ای دارم

خرامی سوی من هم ای نسیم وعده عمری شد

که بر شاخ تمنّا غنچة پژمرده‌ای دارم

نه آب از خضر می‌خواهم نه می از پیر میخانه

کف خونابه از داغِ دل افشرده‌ای دارم

ز کوته کردن دست از سر خوان تمنّایش

لبی صد زخمِ دندانِ‌ ندامت خورده‌ای دارم

به دل از عشوة جانان نه صبرم ماند و نه طاقت

درین منزل متاع سیل حسرت برده‌ای دارم

به زر آسان نگردد کار ورنه غنچه می‌داند

که من هم از دل صد پاره مشت خرده‌ای دارم

چه حسرت‌ها ازو خوردم ندامت‌ها ازو بردم

همین باشد که از وی خورده‌ای یا برده‌ای دارم

نه از دل ناله می‌جوشد، نه لب خونابه می‌نوشد

دگر فیّاض خوش هنگامة افسرده‌ای دارم