فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۸

وقت آن شد کز لب دل گل کند تبخاله‌ام

در غبار غم بجوشد گردباد ناله‌ام

در بهاران خط او چشم آن دارم که باز

نیش حسرت تازه سازد داغ چندین ساله‌ام

گر به تاراج غم او رفته‌ام پردور نیست

می‌برد سیلاب خون پرگاله در پرگاله‌ام

با سیه‌بختی بزاد و در میان خون نشست

سخت لازم پیشة عشقست داغ لاله‌ام

من خود افتادم به دام عشق او فیّاض باز

گو دمار از جان پر حسرت برآرد ناله‌ام