چنان بگداخت در زندان غم این جان بیحاصل
که تا بر لب رسد از ضعف صد جا میکند منزل
ز لب خود برنمیگیرد نفس از ناتوانیها
دم بادی ز چاک سینه گاهی میخورد بر دل
خدا روزی کند با برق کشتم را ملاقاتی
که دانم تخم امیدم ندارد غیر ازین حاصل
مرا چون دست دامن گیر در طالع نمیباشد
کف خونم مگر دستی زند در دامن قاتل
اگر مرد ره عشقی مجو آسایشی هرگز
که جز مردن نمیباشد ره این کعبه را منزل
در اقلیم محبت رسم کم ظرفی نمیباشد
درین دریای بیپایان بود هر قطره دریا دل
پس از کشتن همان بازست بر روی دو چشم من
ز حیرانی نشاید بست چشم حسرت بسمل
به پای ناقه مجنون خاک گردید و هم از دهشت
نمییارد نشستن گرد او بر دامن محمل
نگاه آشنا از کس مجو در بزم محبوبان
که رسم آشنایی نیست در آیین این محفل
در و دیوار این میخانه از حال تو آگاهند
به پیش آگهان تا کی نشینی این چنین غافل
من و فیّاض ای زاهد ز سر مستان این بزمیم
نمیزیبد گرفتن نکته بر مستان لایعقل