چو رشک رخنهگرِ نام و ننگ میآید
قبا ز پیرهن او به تنگ میآید
به کاوش مژه کوه غمی ز جا کندم
که پای تیشه در آنجا به سنگ میآید
مرا چنین که به جان باختن شتابی هست
چرا به قتل من او را درنگ میآید!
چه غم ز تلخی ایّام غم مرا که مدام
شکر ز مصر لبت تنگ تنگ میآید
دلم ز یاد رخ او شکفته شد فیّاض
ز عکس بر رخ آیینه رنگ میآید