فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

شبی که عکس سر زلف یار در نظر آید

غبار صبح به چشمم چو گرد سرمه درآید

ز کبریای جمال تو چشم اشک‌فشان را

بر آفتاب گشاییم و ذرّه در نظر آید

به زخم تیر نگاه تو تا به حشر اسیران

نهند مرهم کافور و زهر سوده برآید

خوشا سرایت بیداد عشق کز اثر آن

شکاف چاک گریبان به دامن جگر آید

به زیر منّت تکلیف سرمه چند نشینم

خوش آنکه سر زده گرد رهش به دیده درآید

ز فیض نشو و نما در بهارِ گریة مستان

سزد که سبزة مینای باده تا کمر آید

مکن به چرخ پی نیک و بد مجادله فیّاض

زمان عیش سرآمد زمان غصّه سرآید