بی تو یارانم کشان سوی گلستان میبرند
با چنان حسرت که پنداری به زندان میبرند
عکس رخسار تو بر هر قطره خون افتاده است
از رخت طفلان اشکم گل به دامان میبرند
بلبلان را عشرت گلهای خندان شد نصیب
بینصیبان لذّت از چاک گریبان میبرند
در سر کویی که دارم درد بیدرمان نصیب
درد را بیطاقتان آنجا به درمان میبرند
خاک کاشان توتیای چشم فیّاض است باز
سرمه را هر چند مردم از صفاهان میبرند