لعلت که باغ خنده ازو آب میخورد
خون هزار گوهر سیراب میخورد
رشک لب تو خون جگر میکند به کام
شیری که طفل غنچه ز مهتاب میخورد
در پیچشم ز موی میانی که چون نگاه
اندیشه از تصوّر آن تاب میخورد
با یاد ابروش به مصلّای طاعتم
موج سرشک بر خم محراب میخورد
در بستر خشن منشان راحتش کجاست
پهلو که زخم بستر سنجاب میخورد
تا بر غبار خاطرم افتاده راه اشک
در دشت سبزهام گِل سیلاب میخورد
ناگشته پاک خرمن عمرم پریده است
این سبزه آب چشمة سیماب میخورد
سرچشمهایست آبلة پای جستجوی
کز وی هزار تشنه جگر آب میخورد
فیّاض با تو در غم تبریز یکدل است
اشکم که خون ز حسرت سرخاب میخورد