فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

دوران حیله باز زما روبرو برد

یک نان دهد به ما و هزار آب رو برد

گردون تنگ عیش به یک قرص ساختست

صبح از دهن بر آرد و شامش فرو برد

دوشم که زیر بار جهان بود سال‌ها

آن قوّتش نماند که بار سبو برد

از جویبار جدول زخمم گل بهشت

پیوسته آب در چمن رنگ و بو برد

از خنجر تو یافت لب چاک سینه‌ام

فیضی که زخم بلهوسان از رفو برد

بر کس مباد آنکه برد راه جستجو

دزدیده دیدن تو که دل روبرو برد

فیّاض من نمی‌روم اما کمند شوق

می‌خواهدم که موی کشان سوی او برد