وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد

بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد

خانه آتش زدگانیم ستم گو می‌تاز

آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد

شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند

پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

دوزخ جور برافروز که من تاقوکم

نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد

جرعهٔ پیر خرابات بر آن رند، حرام

که به پیش دگری دست تمنا ببرد

وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی

ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد