لبت تا شیوة سحر و فسون را مضطرب دارد
دلم هنگامة اهل جنون را مضطرب دارد
به من گرم تواضع آن بت و اشکم سراسیمه
که گرمی کردن خورشید خون را مضطرب دارد
چه سان پنهان کنم مهر تو بر اغیار سنگین دل!
که غمهای تو بیرون و درون را مضطرب دارد
به حال کس نمیپردازد از بس بیقراریها
چه یارب این سپهر سرنگون را مضطرب دارد؟
فلک از نالة فیّاض اگر درهم شود شاید
که زخم تیشه کوه بیستون را مضطرب دارد