وزید بر سر زلف کجت صبا گستاخ
مکن چنین به خود این هرزهگرد را گستاخ
چو با خیال تو بزمی کنم به خلوت دل
نفس به سینه نیارد نهاد پا گستاخ
شهید زهر نگاهی شدم بگو زنهار
که استخوان مرا نشکند هما گستاخ
چنین که راه هوس بسته، درنمیآید
خیال بوسه در اندیشة حیا گستاخ
مهابت نگه یار را چه شد فیّاض
که میگزد لب درد مرا دوا گستاخ